آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 18 روز سن داره

مادرانگی های من

حقیقته همیشه تلخ

کتایون به شدت گریه میکند،من حسابی کلافه شده ام و تند تند دارم کارهایم را میکنم.به ساعت نگاه میکنم که انگار دنبالش کرده اند و دارد به شدت میدود. به زودی همسر عزیزتر از جانمان میرسد و نه غذایی در کار است و نه خانه ای که جایی برای نشستن داشته باشد. گویا در خانه امان بمبی منفجر شده! صدای گریه کتایون بلندترشده و من کلافه تر! آتوسا :" مادر تورو خدا کتایونو بغلش کن،داره گریه میکنه" من:"اخه مادر جون خیلی کار دارم،نمیتونم که همه اش اونو بغل کنم" آتوسا حالا دیگر گریه اش گرفته:"مادر خوب باید قبل ار اینکه کتایونو بدنیا میاوردی فکراتو میکردی.اگه کار داشتی چرا کتایونو دنیا اوردی که گریه کنه!!!" واقعا حقیقت تلخی...
26 مهر 1393
1